31 مرداد 1402 - رمان دونی

روز: 31 مرداد 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان نگار

رمان نگار پارت 31

    سری تکون داد و شروع کرد به ماساژ دادن شکم بچه ، خیلی زود آروم شد فقط گاهی کوتاه نق میزد.. مریم به طرف منی که تکیه به دیوار داشتم بی قراریای مادرانشو تماشا میکردم برگشت: + تو اینا رو از کجا بلدی؟ _ من کلی خواهر زاده و برادر زاده دارم بچگیاشون خوب یادمه .. سبحان مشکلی

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 76

      دو نفر خانم کمکم می‌کنند روی صندلی بنشینم. همه حالم را می‌پرسند. خانم میانسالی برایم شکلات می‌دهد و اعتقاد دارد فشارم افتاده و یکی دیگر پایم را وارسی می‌کند.   نگاهم سمت آراسته کشیده می‌شود و انگار بعد از بلند کردن من، آن تبلت شکسته شده را دیده و بررسی‌اش می‌کند.   تلاش دارد روشنش کند و

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 54

      قطع به یقین اگر چند دقیقه ی دیگر در آن آغوش، زیر رگبار احساسات حامی میماند از شدت هیجان قلبش می ایستاد.   دست روی سینه ی حامی گذاشت و خودش را عقب کشید، تلاشی بیهوده تر از قبل!   _ برو حامی، بودنت اینجا درست نیست…   دست حامی روی کمرش به حرکت در آمده و

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 50

『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄   #پارت_50       آخرین ظرف رو هم آبکشی کرده و توی آبچکون گذاشتم. به سمتش برگشته و به صورت گرفته و در عین حال کنجکاوش، خیره شدم.   دست به سینه شده و جواب دادم: – منظورت از خبرا چیه؟! من وکیلشم و در حال حاضر پرونده‌ی مشترک مهمی داریم! پس این طبیعیه که دائما باهم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 196

    ***************************************   چرخی دور خودم زدم و با لذت مشغول تماشای وسایلی شدم که تماما با سلیقه ی خودم خریده شده بود….   بعد از مدت ها گشتن و جست و جو، بالاخره تونسته بودیم داخل یک ساختمان پزشکان بزرگ یک واحد برای سورن پیدا کنیم….   واحدی که طبقه ی سوم قرار داشت و تشکیل شده بود

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 71

      ماهرخ نا نداشت. حرف از گذشته مصادف بود با یادآوری ان خاطرات عذاب اور…. لمس دستانش و… نه او حتی نمی خواست دیگر بهش فکر کند.. کاش مهراد میمرد… کاش…!!!     بی حس گفت: اما چی…؟!   شهریار این بار لبخند زد و روی لبان رنگ پریده اش را بوسید… -بهم اعتماد کن… من مراقبتم ماهی…

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 400

      اولین حدسم دوستش.. آفرین بود که توی مراسم مادرش هم ندیدمش و همون جا حدس زدم که باید هنوز خارج باشه.. با این حال بازم به ادامه حرفاش گوش دادم: – پس چرا زودتر نگفتی؟ … – نه حالا نمی خواستم بیام فرودگاه استقبالت.. ولی باز باید می گفتی دیگه! … – من؟ اوممم.. یه کاری دارم

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 51

        پاهایم را در شکم جمع کردم.   _ سرورم، چه کاریه خب؟ اصلاً من‌و خدا زده.   مچ پایم را گرفت و کشید، روی تخت درازشدم.   _ نه، یک چوب و فلک همایونی مهمان من هستی.   گفت و لبه تخت نشست و هردو پای مرا زیر بغلش زده، امکان تکان خوردن نداشتم.   دست

ادامه مطلب ...