رمان دلارای پارت 305
_ بذارش روی تخت با شنیدن صدای آلپارسلان هاوژین را بیشتر به خود فشرد ارسلان با اخم جلو آمد _ بذارش روی تخت ، خودتم برو بیرون گرفته زمزمه کرد _ نمیتونی بیرونم کنی ، برم بچهامم میبرم آلپارسلان بالای سرش ایستاد هاوژین پیراهن مادرش را چنگ زده بود و