2 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 2 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان دلارای پارت 305

      _ بذارش روی تخت   با شنیدن صدای آلپ‌ارسلان هاوژین را بیشتر به خود فشرد   ارسلان با اخم جلو آمد   _ بذارش روی تخت ، خودتم برو بیرون   گرفته زمزمه کرد   _ نمیتونی بیرونم کنی ، برم بچه‌امم می‌برم   آلپ‌ارسلان بالای سرش ایستاد   هاوژین پیراهن مادرش را چنگ زده بود و

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 77

      بالاتنه‌ام را از حفاظ شیشه‌ای طبقه‌ی بالا خم می‌کنم و بلند می‌گویم   – این گوشی من نیست! من گوشی خومدمو می‌خوام.   صندلی چرخانی که مقابل پنجره‌های سرتاسری قرار دارد را می‌چرخاند و با خونسردی جوابم را می‌دهد   – گوشی خودت پیش من می‌مونه.   حق به جانب صاف می‌ایستم   – یعنی چی که

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 55

      کمی طول و عرض اتاق را بالا و پایین کرد و تمام جوانب را سنجید. در این زمان کوتاه تنها راهی که داشت همین بود.   چادرش را روی سر انداخت و راهی مقصد شد. کوچه ها انگار کش می آمدند و پای رفتنش سست بود اما باید میرفت.   مقابل در که ایستاد، آب دهانش را

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 402

        سرش و بالا گرفت و برعکس تمام این دقایق که سعی داشت از چشم تو چشم شدن با من جلوگیری کنه.. عمیق تو چشمام خیره شد و با حرص گفت: – ولی شاید پشت سرش توقعی باشه. آره؟ – مثلاً چه توقعی؟! جوابم و نداد در حالی که با نگاهش داشت فریاد می زد که خودت

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۴۹

      _ چی میل دارین خانم؟…   _ مرسی…منتظر کسی هستم…بیاد سفارش میدم….   دور میشه و من تو جام جا به جا میشم….نشستن برام سخته….اونم رو این صندلی ها…نیم ساعتی هست که منتظرم و هنوزم هیچ خبری نیست…..     موبایل رو از رو میز برمیدارم تا بهش زنگ بزنم که همون لحظه در کافه باز میشه

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 197

      لبخندی روی لبش نشست: -فرستادی براش؟..   -اره از همه ی قسمت ها عکس گرفتم فرستادم..اونم خیلی خوشش اومد…   ماگ خالی رو از دستم گرفت و به همراه مال خودش روی میز گذاشت و چرخید طرفم…   دوتا دستم رو توی دست های گرمش گرفت و فشرد: -به لطف تو..   لبخند زدم و با خجالت

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 72

          چشمان ترانه درشت شد: چیکار می خوای بکنی…؟!   اخم کردم. حالم خوب نبود و حوصله توضیح نداشتم. حرفی نزدم و در سکوت نگاهش کردم.   بیشتر حرصی شد: بیشعور خر با تو هستم… چه مرگته که می خوای جدا شی…؟! مگه خودت نگفتی که می خواستی عقدتون رو رسمی کنی…؟!     پوزخند زدم:

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت51

『آتـش‌شیطــٰان!』 ༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄ #پارت_51   به اتاق سارا و بقیه جاها سرک کشیدم، وقتی از نبود کسی تو این طبقه مطمئن‌ شدم، به سمت اتاق دایان پا تند کردم.   موقع ناهار دیدم که از گوشه خونه بی توجه به کسی، به سمت این طبقه اومد و دیگه هم پایین برنگشت. پس الان هم احتمالا هنوز تو اتاقش بود!   تقه

ادامه مطلب ...