رمان سال بد پارت 32
هووفی کشیدم و از روی تخت بلند شدم . ساعت تقریبا یازده صبح بود و من گرسنه شده بودم . بابا اکبرم خانه نبود و من مطابق تمام روزهایی که تنها بودم ، حوصله ام نمی کشید برای فقط خودم آشپزی کنم . به آشپزخانه رفتم و در یخچال را باز کردم … هیچ چیزی برای