رمان هامین پارت 86
توی تمام این مدت که توی آشپزخونه از اینور به اونور میرفت واطرافو مرتب میکرد با چشم حرکاتشو دنبال میکردم. دستمو روی کمرم گذاشتم. جای دستها روی کمرم میسوخت… و این حس سوزش برای منی که مطمئن بودم تب دارم زیادی بود. بغلم کرد آره؟ یه لحظه انگار کل بدنش تنمو احاطه