رمان حورا پارت 102
راوی وارد اتاق که شدند، کیمیا با خجالت گفت: _ زشته الان میفهمن ما نیستیم! وحید اما با لبخند پر از شیطنتی، در را بست و به کیمیا نزدیک شد، دست دور کمرش انداخت و سر در گوشش فرو برد: _ هوم، خجالت میکشی خانومم؟ کیمیا با خجالت مشتی به بازویش کوبید: _ عه