23 شهریور 1402 - رمان دونی

روز: 23 شهریور 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 86

      انگشتانم را در هم می‌پیچم و با صدایی خفه می‌نالم   – باشه…   نگاهم را یه دستانم می‌دوزم و اما سنگینی نگاه او روی کتف‌هایم، اذیتم می‌کند   – می‌دونم الآن با خودت می‌گی به این مرد چه زبطی داره، زندگی خودمه، خودم عقل دارم و این حرفا… منم اصلا دلم نمی‌خواد تو زندگی کسی دخالت

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 63

      با پاشیدن چند قطره آب روی صورتش و چند ضربه ی آرام به گونه اش، پلکش پرید و آرام چشمانش را باز کرد.   چند ثانیه ای گیج و منگ به اطراف نگاهی انداخت و با دیدن دو سر که تقریبا در حلقش بودند، چشمانش از حدقه بیرون زد.   در یک واکنش غیر ارادی از جا

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۲

      _ طلوع چند کیلویی؟…   _ وااا؟…   _ واا نداره…خودتو تو آینه دیدی؟…دختر داری میترکی…   _ مثل اینکه باردارما….   _ خب حالا تو هم…هی باردارم…باردارم…انگار ما زن باردار نداشتیم…بارمان چیزی نمیگه بهت؟…     کامل دراز میکشم رو مبل و رو بهش که داره رژ لبش رو تمدید میکنه میگم: اولا که نه چیزی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 206

      لب هاش رو برد سمت گوشم و اینبار نفسش روی گوش و گردنم پخش شد…   یه حالی بهم دست داد که ناخوداگاه دست هام از کنارم بلند شد و دو دستی تیشرتش رو از روی سینه چنگ زدم و نالیدم: -سورن..   زیر گوشم نفس زد: -جون سورن..   دلم هری ریخت و چشم هام رو

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 81

        حاج عزیز به پسرش حق داد ولی…   -ماهرخ قرار نبود به حرف من گوش بده و بدتر با هر حرف من بیشتر لجبازی می کرد. اما این رفتن به نفع خودش بود….!     شهریار هاج و واج ماند. -چه نفعی اقاجون…؟!     -ماهرخ تنها نیست و اون دوستش پیششه… بعد هم موندن ماهرخ

ادامه مطلب ...