رمان جرئت و شهامت پارت ۳۸
عقب عقب می رفتم.حس می کردم آن پسر در حال خودش نیست.و او هم مثل آیدا میخندید و نزدیکم میشد.چی میتوانستم بگویم؟ اصلا چه کاری میتوانستم بکنم؟از ترس چانه ام می لرزید و این اصلا خوب نبود.! این یعنی ضعیفم! من زمانی که فرار کردم،باید می دانستم این اتفاق صد برابر بدتر برای من می افتد. کسی که