4 مهر 1402 - رمان دونی

روز: 4 مهر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 91

    〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️ دخترک را به مدرسه می رساند و بعد از نگاهی که به ساعتش می کند رو به راننده می گوید   – همین جا منتظر بمون، درش که تموم شد برسونش هلدینگ…   راننده اطاعت می کند و او نگاه دیگری به ساعتش می کند، به خاطر از دست دادن پروازش مجبور شده بود رفتن با ماشین

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 68

        سراب چند لحظه ای بدون پلک زدن خیره اش ماند و سمت سیبل ها برگشت.   _ آخ عزیزم! ببخش که من پی خوش گذرونیم بودم و تو اینجا داشتی مثل سگ عرق میریختی و ما رو به هدفمون نزدیک تر میکردی!   هدفون کنار جایگاه را برداشت و قبل از اینکه روی گوشش بگذارد، با

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 424

      اما حالا همه چیز خیلی واضح تر از اون بود که بتونم بازم با بی خیالی از کنارش رد شم و این یه زنگ خطر و توی سرم به صدا در می آورد. نمی دونم چرا ولی احساس کردم امیر علی از برگشتن میران احساس خطر کرده که تصمیم گرفته یه قدم جلوتر بیاد و خودش و

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 210

        دوتایی زدیم زیر خنده و من با شادی گفتم: -عاشقتم که بهترین خواهر دنیا..   با اون چشم های عسلی روشن و لبخنده ناز و خوشگلش، نگاهم کرد و شیطون گفت: -واسه رضای خدا نبودا..باید جبران کنی..   -چشم چشم..تو جون بخواه..   با خنده چشم غره ای بهم رفت و دیگه حرفی نزد..   من

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 85

          -چی میگی شهیاد…؟!   -دارم میگم بابام دوست داره کافی نیست برات…!   چشمان دخترک پر شد. دوست نداشت شهیاد را این گونه ببیند. این پسر انگار گذشته خودش بود ولی شهیاد خوشبخت تر از خودش بود.   -همیشه دوست داشتن کافی نیست…!   شهیاد چشم در حدقه چرخاند. -برام فلسفی حرف نزن ماهرخ… بابام

ادامه مطلب ...

رمان گور به گور پارت 6

        بدون حرف بازویم را پس میکشم و به سمت ماشینش قدم برمیدارم.   سوار که میشوم بلافاصله دور میزند و پشت فرمان جا میگیرد.   – بریم جایی شام بخوریم؟   سر به سمتش میچرخانم و بی‌رمق زمزمه میکنم   – نه .   همانطور که به رو به رو نگاه میکرد و حواسش پی رانندگی‌اش

ادامه مطلب ...

رُمانِ«تُنگ بُلور»پارت9

تـُنـــگ بـلـور:   راوی     با صنم حرف میزند ، از او میخواهد به پناه نزدیک تر شود و او را هم به باشگاه رفتن راضی کند.   شاید ورزش بتواند کمی روحیه‌اش را تغییر دهد و اعتماد به نفس از دست رفته اش را برگرداند.   – مهراب ..   با صدای مادرش چشم از صنم میگیرد و

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 73

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥     #پارت_73💥🔥       داشتم دفترچه رو ورق میزدم که نگاهم به صفحه های علامت گذاری شده، افتاد.   – صفحه هایی که به آقای دایان اشاره شده و شک مارو بر انگیخت، برای سهولت علامت گذاری شده.   داشتم صفحه ای که سحر از یه ناشناسی که دائما تعقیبش میکنه، نوشته بود رو می‌خوندم.  

ادامه مطلب ...