10 مهر 1402 - رمان دونی

روز: 10 مهر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 111

        نیش باز کرد و یواشکی داخل شد:   _ فکر کنم داداشم و لاله بحث کردن!   پوزخندی زدم و سر در کتاب فرو کردم که به یکباره کتاب را از دستم چنگ زد، متعجب و منتظر خیره‌اش شدم. اخم داشت و مشکوک نگاهم میکرد:   _ چیه، چرا این شکلی نگا میکنی؟   لبه‌ی تخت

ادامه مطلب ...
رمان تارگت

رمان تارگت پارت 428

      نفس راحتی کشیدم از این که تو آموزشگاه بود و پرسیدم -کی تموم میشه؟ نگاهی به ساعت انداخت و جواب داد -یه ربع بیست دقیقه دیگه میتونم منتظرشون بشینم؟ – بله بفرمایید رو یکی از صندلیها نشستم و منتظر موندم هیچ حرفی از قبل آماده نکرده بودم که حالا بخوام پیش خودم مرورش کنم همه چیز و

ادامه مطلب ...

رمان ماه یا ماهی پارت 2

*** درون تاکسی نشسته بود و از پشت پنجره قطرات باران را که به شیشه میخوردند تماشا میکرد. از برگشتن به ایران متنفر بود اما حیف که بخاطر عزیز باید بر میگشت. اکثرا هنگام برگشت به ایران مدتی را باید درون ترکیه یا دوبی سپری میکرد. باز شانس آورده بود که بخاطر موقعیت شغلی اش اجازه داشت در فاصله بین

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۵۹

      منتظر میمونم و وقتی صدای بهم خوردن در بیرونی رو میشنوم از رو تخت بلند میشم و از اتاق بیرون میرم…..   با دیدن پتویی که رو مبل انداخته شده یاد حرف دیشبش میفتم که گفته بود بدون من تو اتاق خوابمون نمیخوابه….     نفسمو آه مانند بیرون میدم و سمت مبل میرم…پتو رو جمع میکنم

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 255

            ـ به بچه ها بگو یه قالیچه سنتی دست بافت ساده ، حدوداً در ابعاد یک متر بخرن …………… بهشون گوش زد کن که حتماً دست بافت باشه و سنتی و ساده .       ـ می تونم بپرسم برای چه کاری می خواین ؟       ـ قراره در ارتفاع یک

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 96

          دستشو روی گردنبندش گذاشت و رنگش از عصبانیت سرخ‌تر شد.   فهمیدم که خوب متوجه‌ی منظورم شده.   بازومو دوباره توی مشتش گرفت.   اما اینبار محکم‌تر و ناخون‌هاش تقریبا از روی لباس توی تنم فرو رفتن.   _منو ببین حرمزاده…   _چه خبره اینجا؟   تنم لرزید.   نه از حروم‌زاده گفتن شیما، بلکه

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت80

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥     #پارت_80💥❤️‍🔥       غذا رو کنار هم خوردیم. وقتی تموم شد داوطلبانه از جا بلند شده و مشغول جمع‌ کردن میز و گذاشتن ظرفای کثیف تو‌ ماشین ظرفشویی شدم.   از مامان و سیمین خانوم خواستم هیچ کدوم از جا بلند نشن و کمی استراحت کنند.   بعد از گذشت یک ربع، بالاخره کارها تموم

ادامه مطلب ...