27 مهر 1402 - رمان دونی

روز: 27 مهر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 101

      به کمک فهیمه خانم، روی مبل می نشینم و دستم ناخودآگاه روی پهلوی دردناکم می نشیند و چهره ام از درد جمع می شود.   – خوبی گلم؟ درد داری؟   سرم را به چپ و راست تکان می دهم و بعد از بازدم بلندی که بیرون می فرستم، می‌گویم   – یکم…   – می‌رم برات

ادامه مطلب ...

رمان آخرین بت پارت 2

      پرونده‌ی سیاهش را ورق زد و گفت: -مادرت مهرانه… -ناراحتی قلبی داشت؛ به‌خاطر ایست قلبی مُرد!   از آن درد سریع رد شد تا دوباره به گریه نیفتد. او هم اصراری برای تازه کردنِ داغ دلش نکرد و یک‌آن پرسید: -با اَحد چی؟ با اون قرار و مَداری داشتین؟   با هر نامی که می‌گفت، در درون

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 78

        همانطور که پیش بینی میکرد، اهالیِ همیشه ی خدا بیکار و علاف محل با دیدنش پچ پچ که نه، با صدای بلند شروع به وراجی کردند.   _ از سوراخش اومد بیرون، موندم چطو هنوز از خجالت آب نشدن!   _ وا خواهر معلومه دیگه، هرزه اگه رو نداشته باشه که هرزه نمیشه!   کمر راست

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۲

      _چقده بهش گفتیم دست از این تصمیم احماقنت بردار….جفت پاشو کرد تو یه کفش که الا و بلا فقط طلوع….حالا اینم از طلوع‌…خودت ریختی خودتم جمعش کن و بزنش به صورتت….   _ مامان تو رو خدا اینا رو جلو خودش نگیا…بابا حالش افتضاحه…تو این چند روزه یه دیقه هم چشم رو هم نذاشته…روژان تو یه چیزی

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 99

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥             زبونی به لب های خشک شدم کشیدم. با اینکه همین چند دقیقه پیش آخرین جرعه چاییم رو خورده بودم، اما گلوم جوری خشک بود که انگار چندین روزه که آب نخورده بودم!   به سر پایین و نگاه تیرش که مستقیم به چشمام خیره بود، چشم دوخته بودم.   پوزخند گوشه لبش

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 220

      تو حیاط از صدای قدم هام متوجه شد دنبالشم و سرش رو چرخوند و نگاهم کرد…   سری به تاسف تکون داد و به راهش ادامه داد..   قبل از اینکه در رو باز کنه، ایستاد تا بهش برسم و کنارش که رسیدم، لبخندی زد و گفت: -هوا سرده..چرا اومدی بیرون..   -اومدم خداحافظی کنم..تو که نه

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 95

        شهریار درمانده نگاه دختری کرد که باز هم با چشمانی بسته روی تخت بیمارستان افتاده بود. قلبش یک در میان می زد و نگران بود. دلبرکش چند ساعتی بود بیهوش شده و او داشت به جایش جان می داد.     پشت دستش را بوسید و از جا بلند شد… دو دوستش با چشمانی سرخ شده

ادامه مطلب ...