1 آبان 1402 - رمان دونی

روز: 1 آبان 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 118

        نگران بودم که مبادا مریض شده و سرما خورده باشد، اما هیچ علائمی برای سرماخوردگی هم نداشت! فقط کمی رنگش پریده بود و دست و بدنش سرد بود. سعی کردم به او قوت قلب بدهم و از نگرانی درش بیاورم، اما انگار نمیشد!   حالش را پرسیدم و هربار هم گفت که خوب است و فقط

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 117

        محکم رهایم کرد که کمی به عقب ‌پرت شدم، دست‌هایم را روی کانتر سپر کردم که نیافتم! _ برو حورا…جلو چشمم نباش!   پوزخندی زدم و چشمان پر شده از اشکم را به نگاهش دوختم: _ هر روز داره بیشتر حالم ازت بهم میخوره قباد، میون عشقی که بهت دارم، نفرتو حس میکنم!   با نگاه

ادامه مطلب ...

رمان آخرین بت پارت 5

        تکانی خوردم و زودتر گفتم: -سلام. نگاهش شبیه من متعجب بود ولی خیلی زود از چشم‌هایم بیرون کشید و گفت: -سلام، حالِ شما؟ مختصر گفتم: -ممنون.   احد نگاهی میانمان گرداند و بی‌آنکه برایش مهم باشد و بخواهد ما را به‌هم معرفی کند، به دوستش گفت: -یه‌لحظه صبر کن برم برات بیارم. -لطف می‌کنی. احد قبل

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 103

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥   با فکری که تو صدم ثانیه از فکرم گذشت، ضربان قلبم بالا رفت. ممکنه کار دایان باشه؟ میخواد یه جورایی عذرخواهی کنه؟! خواستم کمی به سمت باکس گل خم بشم تا دقیق تر نگاه کنم که با مخاطب قرار گرفتنم توسط رستمی، همونجور با بدنی مایل شده؛ موندم. – تابش جون تو کنجکاو نیستی بدونی اون ۳

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 104

        بعداز چند مکالمه‌ی مودبانه‌ی دیگه، محنا از جاش بلند شد و چشم‌های منم دنبالش.   _ من یه سر برم آشپزخونه ببینم ناهار در چه وضعه.   ژینوس هم بلند شد.   _ برای من زحمت نکشید. دانیال زنگ زد و قراره ناهارو باهم بخوریم… من فعلا برم آماده شم.   پیچوندنش حرف نداشت…   اگه

ادامه مطلب ...
رمان گلادیاتور

رمان گلادیاتور پارت 263

      ـ نمی ذاری باهات بیام ، نمی ذاری لااقل یه زنگ کوچولو بهت بزنم . الانم که همینجوری به امان خدا ، بدون خداحافظی داری ولم می کنی بری ……………. هر کس و ناکسی می تونه بهت زنگ بزنه الا من ……….. منی که مثلاً تنها عضو خانوادتم .       ـ گندم …………. من هرچی

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 221

        سرم رو روی سینه ش به تایید بالا و پایین کردم و سورن با خنده گفت: -واقعا لعنت بهش..گربه ی وقت نشناس..   دوباره خندیدم که صورتش رو تو گردنم فرو کرد و بوسه ش ایندفعه روی گردنم مهر شد و با ارامش چشم هاش رو بستم….   بوی تنش رو نفس کشیدم و دست هام

ادامه مطلب ...