رمان آخرین بت پارت 6
حنا به رفتنش خیره شد که او لحظهی آخر گفت: -من سکوتت رو، رضایت تعبیر کردم؛ میدونم که امشب همراهمون میای! با اطمینان حرف میزد ولی ته نگاهش شک بود. وقتی رفت، حنا هم از جا بلند شد و لباسهایی که روی تخت ریخته بود را جمع کرد. اگر به خودش بود، راضی نبود برای یک