رمان طلوع پارت ۱۶۵
_ چی میگی داریوش…چرت و پرت چرا سر هم میکنی…. _ کری مگه!….میگم خودم شنیدم…با جفت گوشام…هر دوشون داشتن حرف میزدن..به خیالشون من رفته بودم…طلوع اصلا دختر اصلان نیست….خودش با زبون خودش گفت…خودشون بودن فقط…دیگه به خودشون که دروغ نمیگن…. با دندونای کلید شده میگه: نمیفهمم چی میگی…لعنتی مثل آدم بگو چی شنیدی…. داریوش