رمان طلوع پارت ۱۶۶
_ مامان…مامان…… چشم میچرخونم ولی بازم بی فایدست و فقط صداش رو میشنوم…. _ کجایی دخترم؟….بیا پیش مامان دورت بگردم…. جلوتر میرم ولی زمین زیر پاهام مثل تردمیل عمل میکنه و هر چی میرم انگار نمیرسم…. خوب که دقت میکنم میبینم لباس قرمزی از پشت بوته ها تکون میخوره…. _ مامان….مامان….