14 آبان 1402 - رمان دونی

روز: 14 آبان 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 108

        جواب سلامم را با اخمی انگار خدا از بدو تولدش، میان ابروهایش قرار داده و هیچ وقت نمی‌شود کنارش زد، می‌دهد و دستانش را توی جیب شلوارش فرو می‌کند.   این روزها انگار ساعت کارش توی شرکت را با من هماهنگ کرده بود، با من می‌آمد و با من می‌رفت.   – شما هر روز ظهر

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 85

        _ وای خاک به سرم! هیچی ندیدم هیچی ندیدم!   زمزمه ی خجالت زده ی حاج خانم هر دویشان را دستپاچه کرد. سراب بلافاصله سمت سینک برگشت و حامی طلبکار و دست به کمر سمت حاج خانم چرخید.   _ چرا خاک بر سر شما مادر من؟ خاک بر سر من با این شانس گوهم!  

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۶۷

      _ شیشه رو بده بالا،طلوع سردشه….   _ باشه چشم….   دستش آروم رو پام میشینه و بالا پایین میشه…   _ خوابی؟…   چشم باز نمیکنم….کاشکی خواب بودم…کاش می مردم و همچین روزی رو نمی دیدم…کی فکر میکردم اینهمه بلا قراره سرم بیاد….     رو میکنم سمت در و شیشه رو میدم پایین…   نم

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 227

        چشم هام رو بستم و لب زدم: -وای..وای..خدایا..   سورن هول شده و با نگرانی، تند تند گفت: -چیزی نشد پرند..میبینی که حالم خوبه..نگران نباش به خدا خوبم…   زدم زیر گریه و نالیدم: -چرا مواظب نیستی..اگه میزد بهت چی..وای سورن..وای…   -عزیزم..عزیزدلم به خدا خوبم..اصلا نفهمیدم یهو ماشینِ از کجا پیداش شد..خداروشکر اتفاقی نیوفتاد نترس….

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت116

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥             با ملافه دورم، از جا بلند شده و به سمت حموم رفتم. حالا که خواب از سرم پریده بود، حدالعقل دوش می‌گرفتم!   ملافه رو همون جا پشت در انداخته و بدون نگاهی به عقب، وارد حموم شدم.   در رو به حسب عادت باز گذاشتم. چون همیشه تو خونه تنها بودم،

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 102

          ماهرخ از زور خشم می لرزید و این اصلا برایش خوب نبود. ماه منیر و صفیه با شنیدن صدای این دو به سالن آمدند و با تعجب نگاهشان می کردند.   شهریار می خواست ماهرخ را آرام کند اما جرقه این دیدار، آتش زیر خاکستر را روشن کرده بود.   -من حاضر بودم بمیرم اما

ادامه مطلب ...