16 آبان 1402 - رمان دونی

روز: 16 آبان 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان جرئت و شهامت پارت ۴۸

    _اون پسر دایی منه بردیا ….دیگه شاید متوجه ی قضیه بشی ! شاید علت اینکه رفتار آمد باهاشون ندارم همینه . او سکوت کرد و تکه ای گوشت را در دهانم گذاشتم ار اینکه با درک بود و همیشه سکوت می کرد را دوست داشتم . بنابراین بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم ، شاید خواندن

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 109

      به یکباره رنگ از رخش می‌پرد و با صدای بلند می‌پرسد   – الآن کجاست؟!   صدای بلند و شدت نگرانی‌اش، مجبورم می‌کند بایستم و او خم شده و کیف پولش را از روی میز برمی‌دارد   – کدوم بیمارستان؟!   نگاهش که سمت من روانه می‌شود، از طرز نگاهش می‌ترسم. مردمک‌های لرزانش، حال پریشان نگاهش، ترسناک

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان119

🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥               آزاد بود که بالاخره بعد این چند روز، یه خبری ازش شده بود و پیامی با مضمون ” دوشنبه می‌بینمت خوشگله! ” فرستاده بود.   دوباره به کار قبلیم برگشتم و نفهمیدم ساعت چند، همونجا رو برگه ها خوابم برد.   تا دوشنبه سعی کردم هر نوع اطلاعاتی راجع به الوندی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 86

        انتظار جا خوردنش را داشت اما رسا باز هم غافلگیرش کرد. مقابل نگاه پر استرس مادرش، نیشخندی زد و گفت:   _ اما در حدی نیست که روت بشه بگیش؟!   هوش بالایی لازم نبود تا دلیل رفتار رسا را بفهمند. هم رها و هم حاج خانم، خودشان عاشقی کرده و این روزها را تجربه کرده

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 127

          ان که دیشب تنم را طواف داد که بود پس؟ مگر همین قباد نبود؟ بوسه‌ها؟ ان گرمای… گرمایی نبود! از یاد بردم صداهای ذهنم را؟ پاهایش را از تخت پایین گذاشت:   _ قباد؟   نیم نگاهی به سمتم انداخت: _ بله؟   دیشب نگفته بود جانم؟ اب دهانم را قورت دادم و کمی به

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 228

        با احساس تنگی نفس، اسپری ام رو برداشتم و دوباره زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا کمی بهتر شدم…   گوشی رو توی دستم فشردم و زیر لب نالیدم: -خداروشکر..خداروشکر..   کمی چشم هام رو بستم و اروم نفس کشیدم تا از شوک دربیام و حالم رو به راه بشه…   می دونستم کاوه

ادامه مطلب ...

رمان آتش شیطان پارت 118

🔥🔥🔥♥️♥️♥️🔥🔥🔥♥️♥️♥️     #آتش شیطان 😈       – اطلاعات من مطمئنه جناب محب، شما بیشتر نگران ورودمون به خونه و دسترسی به اون اطلاعات باش!   – من اندازه موهای سرم تو اون خونه رفت و آمد داشتم، بیشترین چیزی که بخوام بدونم راه های ورود و خروج اون عمارت بزرگه!   – خوبه، منم جای اطلاعات رو

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 103

      حاج عزیز اخم کرد و ماهرخ در حالی که به شانه شهریار تکیه داده بود، گفت: بزار حرفاش رو بزنه، من حالم خوبه…!     شهریار بهش توپید: اره دارم می بینم اونقدر خوبی که اگه من نگرفته بودمت پخش زمین می شدی، اینقدر لجباز نباش دختر…! بعدا هم میشه حرف زد…!     ماهرخ بی توجه

ادامه مطلب ...