رمان آووکادو پارت 112
اینبار صدادار می خندد و او ه می ایستد و دستانش را توی جیب شلوارش فرو می کند -امروز جمعه س…. گیج نگاهش می کنم و که فاصله ی بینمان را رد کرده و می گوید – امروز بیکاری… – نه من درس… از بین لبهایش هیش بلندی بیرون می فرستد که
اینبار صدادار می خندد و او ه می ایستد و دستانش را توی جیب شلوارش فرو می کند -امروز جمعه س…. گیج نگاهش می کنم و که فاصله ی بینمان را رد کرده و می گوید – امروز بیکاری… – نه من درس… از بین لبهایش هیش بلندی بیرون می فرستد که
آمده بود که دنیای تیره و تار دخترکش را رنگ بپاشد. گفته بود او را خوشبخت ترین دختر دنیا میکند و چند وقتی میشد که کارش را به صورت جدی آغاز کرده بود. بس بود دلبرکش هر چه در دل سیاهی ها تک و تنها تازانده بود، حالا حامی را داشت… پسری که با
🔥♥️♥️♥️🔥«آتش شیطان»🔥♥️♥️♥️🔥 صدای قدم هاش و سپس باز کردن دری اومد با صدای آروم تری ادامه داد: – از صبح رفته تو اتاق کنفرانس یه دقیقه به حنجرش استراحت نداده اینقدر که داد زده! گوش کن! دوباره صدای باز کردن دری اومد و بعد دایانی بود که فریاد میزد و اینقدر صداش بلند
چرخید سمت کیان و گفت: -کجا ممکنه رفته باشه؟..به کسی زنگ زدین؟..یا این اطراف رو گشتین؟… کیان با بی قراری دست هاش رو بهم مالید و گفت: -غیر از ما سه تا پیش کسی نمی تونه باشه..به کی زنگ بزنیم؟..اون غیر از ما کسی رو نداره… سورن با عصبانیت شروع کرد به راه رفتن
با این حرفش اخم هایم درهم شد. من آمادگی لازم برای یک زندگی مادام العمر نداشتم… -من نمی خوام عقد کنیم…! شهریار دستش بالا آمد و صورتم را قاب کرد. -چرا…؟! خیره در چشمانش لب زدم: من برای یک زندگی آماده نیستم چون اصلا شرایط فکری و روانی خوبی ندارم… -ماهرخ بزرگش