رمان طلوع پارت ۱۷۱
فقط نگاهش میکنم….بدون حرفی….همه ی وجودم ازش خسته شده…. خیرگی نگاهم رو که میبینه پوف کلافه ای میکشه و فاصله ی بینمون رو پر میکنه…. _ سوار شو….بریم خونه با هم حرف میزنیم… ___________ _ حرصمو در نیار طلوع…یه ذره به فکر خودت باش احمق…. احمق….کلمه ای که بارهای بار از زبونش شنیدم…