رمان فئودال پارت 26
با تعجب به سمت بیبی برگشت، دستش روی کمربند چرمش شل شد: _ چیو حل کردی بیبی؟ لبخند زده نزدیک شد، دستی به استین پیراهن نریمان کشید: _ صباح رو فرستادم دنبال دستمال، گفتم نذاره بی آبرویی بشه، خیال راحت! نفس عمیق نریمان و فرود آمدنش روی تخت زیادی دردناک بود: