رمان آس کور پارت 94
سردرگم بود، دلش هم شنیدن میخواست و هم نشنیدن. وحشتش را از چیزی که شاید فهمیدنش او را هم دچار آشفتگی میکرد کنار گذاشت، دل به دریا زده و آرام پچ زد: _ فقط چی؟ سراب با عقل و قلبش در جنگ بود. اما باز هم زور عقلش چربید چرا که اگر به حرف قلبش گوش میداد، راغب آن