17 آذر 1402 - رمان دونی

روز: 17 آذر 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان طلوع

رمان طلوع پارت ۱۷۵

    شاید یه روزی بیاد که به غلط کردن بیفتم…یه روزی که در به در خیابون و پارک ها بودم به خودم لعنت بفرستم که کاش حرفای امروز رو نمی زدم….یه روزی که تنها و بی کس بودم به خودم بگم کاش زندگیم رو خراب نمی کردم….   ولی الان…امروز…دلم میخواد برا همیشه نقطه بذارم رو سر خط زندگیم

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 136

        تک خندی زدم: _ هنوزم پشت سرشون هواشونو دارین و جلو روشون سرد برخورد میکنید نه؟ واسه ما هم اینجوری بودین، فکر میکردین نمیدونیم اما…همین دوست داشتنی‌تون میکرد!   با بغض گفتم و او متعجب نگاهش را به سر تاپایم دوخت، لحظه‌ای برق چشمانش را دیدم، به ارامی لب زد:   _ به جا نیاوردم…از بچه‌های

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 72

          حقیقتاً لازم نبود داستان مجید را برایم تعریف کند!   _ خوبه که خاطرات این مدلی رو یادت بیاری. چند قدم عقب رفت و با هردو دست خودش را بغل کرد.   _ می‌گم تو روانشناسی‌ای، چیزی خوندی؟ حس می‌کنم داری من‌و مورد مطالعه قرار می‌دی.   _ خیر، من بازرگانی رو تا نیمه‌ خوندم

ادامه مطلب ...
رمان فئودال

رمان فئودال پارت 27

          تک خنده‌ای کرد و شانه‌هایش را گرفته روی تخت هل داد: _ لطفا بخواب افسانه، شاید میراث خونوادگی من واسه تو مهم نباشه، اما برای من مهمه، اجباری نیست اگه میخوای نیای!   سپس پشت کرده سریع از اتاق بیرون رفت. افسانه با چهره‌ای در هم رفته روی تخت نشست و با چندش مشغول تکاندن

ادامه مطلب ...
رمان رز های وحشی

رمان رز های وحشی پارت 24

        رز جوابی نداد و تا حالا از این زاویه اون‌‌ هم‌ تو یک تخت با هیچ مردی هم صحبت نشده بود و فقط مثل طوطی با عجز نالید: – ولم‌کن   – ولت نمی‌‌کنم   نالید: – چرا؟   میکائیل چونش رو روی سر رز گذاشت: – ولت کنم گم میشی   رز دیگر چیزی نگفت…

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 114

    حاج عزیز پسرش را با دل تنگی نگاه می کند. شهریارش این روزها زیادی بی معرفت شده بود که سری به پدر پیرش نمیزد… -دستت زیادی بالائه پسرجون…! از غریبه باید بشنفم که ازدواج کردی…! شهریار خیلی آرام نگاهش کرد. پدرش کنایه می زد. پدرش پیر شده بود و از آخرین باری که او را دیده هم شکسته

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 238

  البرز که با تشویش و نگرانی به در خیره شده بود و منتظرشون بود، با دیدن سورن که هنوز قدرت ایستادن روی پاهاش رو نداشت و با کمک کیان سرپا مونده بود، چشم هاش گرد شد و دلش هری ریخت…… دستش رو روی سرش گذاشت و دهنش بی هدف باز و بسته شد اما نتونست حرفی بزنه… قدمی به

ادامه مطلب ...