رمان هامین پارت 124
سرمو خم کردم و با دستم جلوی بالشتکو گرفتم. با چشمهای گشاد شده بهش نگاه کردم. دو قدم سمت تخت اومد و انگشت اشارهشو سمتم گرفت… چندبار دهنشو باز و بسته کرد اما درنهایت فقط یه کلمه گفت که همونم دیدگاهمو به زندگی کامل زیر سوال برد. _ بیشعور… اگه این یه برنامهی کودک یا انیمیشن بود مطمئنن چشمهام