رمان گرداب پارت 247
منتظر بودن زودتر دکتر از اتاق بیرون بیاد تا بتونن خودشون برن پیشش… بالاخره می تونستن بدون هیچ مانعی پرند رو ببینن و باهاش حرف بزنن… دل هرکدومشون یک جوری بی قراری می کرد و از دلتنگی زیاد داشتن دیوونه میشدن… انگار ساعت هم باهاشون لج کرده بود که هر یک دقیقه براشون به اندازه ی یک روز می