رمان گرداب پارت 248
سرگرد دستش رو برای سورن بلند کرد و ازش خواست سکوت کنه و بعد خودش رو به پرند گفت: -خیلی خب..اینو وقتی یادت اومد برامون تعریف میکنی..حالا از لحظه ای که از خونه بیرون رفتی بهمون بگو چه اتفاقی افتاد…. با اخم های توی هم و محکم ادامه داد: -لحظه به لحظه ای که از خونه بیرون رفتی رو