رمان هامین پارت 132
_ ندارم. دروغ میگفت… اما هیچی برای افشا کردنش نداشتم بگم. _ خوابت نمیاد؟ _ فعلا نه. نا امید لبهامو جمع کردم و اون یه ذرهای که جابه جا شده بودمو برگشتم عقب و از باز کردن جا روی تخت براش دست برداشتم. _ تو چی؟ خوابت نمیاد؟ _ نه… این چند روزو همش یا دراز کش بودم یا