رمان طلوع پارت ۱۸۲
نفس های عمیقی که میکشمم راه به جایی نمی بره…. لرزش دست هام بیش از حده و الان که اینجا و پشت میز چوبی یه اتاق خالی نشستم فهمیدم با قبول کردنم و اومدنم چه فشاری رو باید به جون بخرم…. _ خانم حالتون خوبه؟… سرم بالا میاد و به سربازی نگاه میکنم که جلوی در