8 بهمن 1402 - رمان دونی

روز: 8 بهمن 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 139

      〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 *چند ساعت قبل*   تنش توسط رهام به عقب هل داده می‌شود   – امید؟ چته؟ چی شده؟   رهام بازوهایش را می گیرد و کمی تکانش می‌ دهد:   – با توام! خوبی؟ چی شده؟   نگاهش را سرتاسر خانه می‌چرخاند، این چه اوضاعی‌ست؟ تقریبا تمام چیز‌های شکستنی خانه بر روی زمین به هزار تکه

ادامه مطلب ...
رمان هامین

رمان هامین پارت 138

  با حس نوازش موهام بیدار شدم. یکم طول کشید تا یادم بیاد سیاهی جلوی چشم‌هام به خاطر تاریکی اتاق نیست. همه‌ی خاطرات قبل از بی‌هوشیم پشت سرهم توی ذهنم ظاهر شد. از حضور ژینوس و حرفامون تا سردرد و تهوع بعدش. وقتی یادم اومد وسط اتاق بیمارستان بالا آوردم دلم می‌خواست سرمو یه جا بکوبم. این خودش به اندازه‌ی

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 161

            طعنه‌ها همان روز بیشتر شد، حتی سعی داشتند من را از اتاق بیرون بکشند و وادارم کنند کارهای گردگیری را انجام دهم! مادرش انقدر حساس و کهن ذهن بود، که برای گرفتن یک خدمتکار هم راضی نمیشد!   این همه ثروت داشته باشی و باز هم خودت کمر به تنت نماند؟ دست و پا

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 4

          -می‌دونم چقدر حساسید اما دلم می‌خواد بدونید ما و مجموعه کوچکترین قصوری ازمون سر نزده. بچه ها خودشون با هم دعوا کردن وگرنه مربی ها همیشه حواسشون جمعه دیگه فکر کنم اینو خودتون خیلی خوب متوجه شده باشید آقای دکتر!     ضیایی مشغول رفع و رجوع کردن جریان بود.     می‌خواست خودشان را

ادامه مطلب ...
رمان مانلی

رمان مانلی پارت 51

      چند لحظه که گذشت با صدایی که آرام‌تر از قبل به‌نظر می‌رسید گفت: فکر نکن این موضوع واسه من تموم شده آنا… نمی‌خوام اوقات هردومون رو تلخ کنم. بعدا راجع‌بهش حرف می‌زنیم.   نفس خسته‌ای کشیدم. _موافقم منم دیگه از بحث کردن باهات خسته شدم نامی… بگو ببینم مهمونی که می‌‌ریم چه‌جور جاییه؟ قراره چه کسایی رو

ادامه مطلب ...
رمان ملورین

رمان ملورین پارت 49

        شرم در صورتش دوید. سر پایین گرفته و اهسته پچ زد:   – خیله خب حالا، نیاز نیست همه چیزو کامل تشریح بدی.   قهقه‌ی مرد بلند شد. به سمتش خیز برداشته و با هر دو دست لپ‌هایش را کشیده و لب زد:   – اخ خد! تو چقدر شیرینی اخه!   سر خم کرد و

ادامه مطلب ...
رمان شاه خشت

رمان شاه خشت پارت 79

        درهرصورت پای فرهاد بی‌نوا به جریان باز شده و حداقل جناب محمدجواد خان، از گذشته پرافتخار من اطلاعات کاملی داشتند.   این یکی را چطور از فرهاد مخفی می‌کردم؟   گوشی موبایلم باز هم زنگ خورد، این‌بار نازنین! بی‌حال جواب دادم.   _ سلام، نازی!   _ سلام، چرا صدات شل و‌ وله؟ خوبی؟   _

ادامه مطلب ...
رمان ماهرخ

رمان ماهرخ پارت 128

          دست روی گونه اش گذاشتم… -بحث اعتماد نیست شهریار… من اون کثافت و می شناسم که دارم میگم خیال خام نکنین…!   -پس میگی چیکار کنیم…؟!     مطمئن بودم وقتی حرفش را بزنم شهریار مخالفت کند اما چاره ای نبود. می توانستم از حاج عزیز کمک بگیرم یا حتی شهناز و صدف را طعمه

ادامه مطلب ...