رمان شاه خشت پارت 86
_ اینو بگو، داشتم فکر میکردم سرت به جایی خورده! با دست مرا بهسمت در هول داد. _ برو، فرهاد جونم، خیلی هم رعایا رو چوبوفلک نکن، شبم خوشاخلاق برگرد. چارهای نداشتم، باید میرفتم. ابراهیم بیرون عمارت منتظر بود، مقصدمان ورامین. از انبار چیز زیادی نمانده و کل بار در آتش