20 اسفند 1402 - رمان دونی

روز: 20 اسفند 1402 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان حورا

رمان حورا پارت 192

            نفس عمیقی کشید، سری به تایید تکان داد و درب سمت خودش را باز کرد: _ پس بفرمایید، کیمیا چکاپ داره، بعدش یه جایی هست بریم بهتون نشون بدم!   خوشحال از اینکه در معاینه‌ی کیمیا همراهم کرده بودند، به دنبالشان پیاده شدم: _ چه جایی هست؟   کیمیا به جا وحید دستم را

ادامه مطلب ...

رمان دلارای پارت 328

        دلارای بی توجه به او بستنی را از دست هاوژین کشید و دخترک عصبی داد زد   _ ماما   دلارای با اخم انگشتش را تهدیدآمیز سمت او گرفت   _ کوفت ، شبیه باباش صداشو میبره بالا بی ادب   هاوژین بغض کرده لب چید و ارسلان با ابروهای درهم عقب کشیدش   _ چه

ادامه مطلب ...
رمان طلوع

رمان طلوع پارت۱۹۰

    _ نمیخوای وکیل بگیری؟…..   _ نه هنوز…بزار احضاریه براش بره بعد….   _ اگه به محمد حسی….   دست از درآوردن پالتوش میکشه و تیز نگام میکنه….   _ چیه خب؟….برا این گفتم که وکلیه..از قبل هم یه مدارکی داشت…میتونی….   _ هر چی پیش اونه، اصلش پیش خودمه…نشنوم دیگه حرفی ازش…..   _ خیلی خب، باشه….

ادامه مطلب ...
سکوت تلخ

رمان سکوت تلخ پارت 23

        در آرایشگاه منتظر روی صندلی نشسته بود …   نیم ساعت از زمانی که هاکان گفته بود میگذشت   غر زدن های آرایشگر هم دیگر شروع شده بود…   زن طفل معصوم بیشتر از او نگران عروسی‌اش بود   هر چند که برای او هم اهمیت داشت پایان کار با سر و شکلی درست حسابی میان

ادامه مطلب ...
آبشار طلایی

رمان آبشار طلایی پارت 25

        با یک قدم بلند فاصله‌اش را با دنیز به کمترین حالت رساند و خیره در چشمانش پرسید:   -اوکی من بی‌تعادل، خودت دقیقاً چی هستی؟ یه لحظه هر چی دوست داری میگی و با نفرت نگاهم می‌کنی اما دو دقیقه بعد دوباره فعل هاتو جمع می‌بندی و خودتو کنترل می‌کنی تا محترمانه باهام حرف بزنی و

ادامه مطلب ...
رمان سال بد

رمان سال بد پارت 49

        – من خیلی از پسره خوشم نمیاد ! به ما نمی خوره !   – مگه دیدیش ؟!   – از دوستای آلا پرس و جو کردم ! میگن پسره بی سر و پاست ! فقیره ! … دنبال آلاست که ازش پول بگیره ! یک بار ماشینش رو گرفته بود با دوستاش رفته بود شمال

ادامه مطلب ...
رمان گرداب

رمان گرداب پارت 269

        فشاری به بازوم اورد و جلوتر راه افتاد و من هم پشت سرش رفتم…   سورن طبق معمول با خنده و خوشرویی بلند گفت: -سلام..به به چه خانوم جیگری..احوال شما؟..   از بغل سورن، صورت مامان رو دیدم که لبخند عمیقی روی لبش نشست و گفت: -علیک سلام زبون باز..چه عجب شما اینورا پیدات شد..  

ادامه مطلب ...