نگاهی به اخمهایش انداختم. _شاید به همون دلیل که تو سعی داشتی یهچیز مهم رو از من پنهون کنی! بازوهایم را بین دستانش فشرد. _چیز مهمی نبود! سرم را بالا گرفتم. _اگه نبود پس چرا پنهونش کردی؟ لبهایش را بههم فشرد و کلافه نگاهم کرد. _دلیلی برای گفتنش نداشتم… همینجوریش هم شبانه روز داری