رمان آق بانو پارت ۱۷
به قلم رها باقری در دکانی را گشود و اشاره کرد پیشتر وارد شوم. زنی جوان که پشت میز بزرگ وسط دکان داشت پارچهای را قیچی میکرد، با ورود ما سر بالا گرفت و لبخند زد. – سلام آقای دکتر! خوش اومدید. دکتر جوابش را داد و مرا “یکی از دوستان نزدیک” معرفی کرد. – چند