رمان حورا پارت 229
_ آخرشم بعد سه سال خودش افتاد گوشه قبرستون، دوباره وحیدو دادن مادرش، دلشون برا خواهرم سوختا، وگرنه خونه بابابزرگ وحید نمیدادنش که… شوکهتر از این نمیشدم، من فکر میکردم پدر وحید فوت شده، یعنی…فقط اینطور فکر میکردم! نمیدانستم چه سرگذشتی داشتهاند و چه شدهاست… و حالا اضطراب هم به جانم افتاد،