رمان آق بانو پارت ۳۳
به قلم رها باقری دست کشید روی پیشانی و موهایش. – خودش نه؛ اما کاری که کرد… . دست دراز کردم، آستین پیراهن تمیز و سفیدش را گرفتم. – ببخشیدش تا دل خودتون آرام بگیره آقای… . لبخند آرامی که زد، دلم را قرار داد. – بخشیدمش،
به قلم رها باقری دست کشید روی پیشانی و موهایش. – خودش نه؛ اما کاری که کرد… . دست دراز کردم، آستین پیراهن تمیز و سفیدش را گرفتم. – ببخشیدش تا دل خودتون آرام بگیره آقای… . لبخند آرامی که زد، دلم را قرار داد. – بخشیدمش،
_ آشنا میشی ساینا موهای بلندش را پشت گوشش زد و آه کشید _ باعث افتخاره آلپارسلان! _ رواعصابش نرو _ باور کنم دوستش داری؟! _ رو اعصابش بری میره رو اعصاب من! منم کم طاقت … یهو دیدی زدم زیر این پروژه و طراح عوض کردم ساینا با پوزخند نگاهش کرد نگاهش پر از تاسف بود ارسلان اما
شهراد: -الو سلام آقا -سلام سرت خلوته؟ -برای شما؟ همیشه! با رضایت سر تکان داد. -خوبه یه کاره جدید برات دارم. -گوش به فرمانم. همانطور که در حال نوشیدن قهوه و نگاه کردن به اطلاعات جمع آوری کردهاش بود، شروع به صحبت
راوی شهریار از توی ماشین دخترک را زیر نظر داشت… دقیقا با دخترها تبانی کرده بود که هر طور شده او را به بازار ببرند تا او راحت تر بتواند نقشه اش را پیش ببرد… یک ساعتی منتظر ماند تا بالاخره دخترها از مغازه بیرون آمدند… از ماشین پیاده شد و سمتشان رفت…
مغزش فرمان فرار میدهد باید غیب میشد آن هم به سرعت همین که عزم برگشت به داخل اتاق را میکند هاکان بازویش را چنگ زده و مانع میشود – کجا؟ بمون یه سلام و علیکی کنیم مانلی خانم .. قلبش داشت تند و محکم به سینه اش می کوبید بی آنکه حتی
خشکش زد، با دهان باز به کیمیا خیره بود و نمیدانست چه بگوید، از هرکسی توقع داشت جز مادرش، فکر میکرد لجبازی حورا و لاله با هم است! اب دهانش را قورت داد، حورا بدون آنکه از او بپرسد عمل کرده بود، بدون آنکه بخواهد به او اعتماد کند! _ چی داری میگی؟
نجواهای آرام کننده ی حاج آقا با آن صدای لرزان و پر از تشویش، بیشتر پریشانش میکرد. او آرام شدن با وعده های پوچ و توخالی را نمیخواست. فقط میخواست درکش کنند، همین… _ گریه نکن سراب جان، یکم آروم باش بیا این لباسو بپوش. بی جان سر بلند کرد و زیر چشمی