رمان ماهرخ پارت 51
نگاه ارام شده و براقش را به چهره خندان شهریار دوخت… -داشتم میومدم پایین…!!! شهریار با عشق نگاهش کرد. -وقتی نیومدی یهو دلم برات تنگ شد…! حال خوشی از دلش گذشت… شهریار و نگاه های عاشقانه و گرمش باز هم سهمش شده بود… -ترانه بود، داشت برام خط و نشون می کشید