رمان آبشار طلایی پارت ۵۶
تنم یخ بست و لب هایم به هم دوخته شد. و او همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، عقب عقب رفت. روی مبل نشست و مرا هم روی پاهایش نشاند. چسبیده به سینهاش نگهم داشت و صورتم را به خودش نزدیک کرد و لب زد: -روزی که
تنم یخ بست و لب هایم به هم دوخته شد. و او همانطور که مرا در آغوش گرفته بود، عقب عقب رفت. روی مبل نشست و مرا هم روی پاهایش نشاند. چسبیده به سینهاش نگهم داشت و صورتم را به خودش نزدیک کرد و لب زد: -روزی که
نگاهش خشم داشت. از مامان دلخور بودم. امیریل با چشم هایش داشت برایم خط و نشان می کشید… صدای حاج یوسف باعث شد رشته نگاهش پاره شود. -عمو جان دخترم خدایی نکرده کسی بهت حرفی زده…؟! تحت فشار بودم. نمی توانستم حرف بزنم…! بغض بدی بیخ گلویم چسبید. مامان خوب مرا لای منگنه گذاشت…
از همه متنفر شده بود، از خودش، مادرش، خانوادهها و دوستانش، تنها کسی که تحملش امکان پذیر بود، کیمیا و وحید بودند که با بچهی تو راهیشان کمی میتوانستند به روحیهی قباد کمک کنند. در را باز کرد و با دیدن اخمهای در هم کیومرث و حضورش پشت در خانهیشان، قبل از عصبی