رمان آس کور پارت 165
_ من از سایه ی خودمم میترسم، توروخدا تنهام نذار… نرو… صدای ملتمس سراب که ترسش را فریاد میزد، پای رفتنش را سست کرد. نباید او را بعد از روزهایی که گذرانده بود، با آن کودک درون وجودش تنها میگذاشت. حتی اگر دلش دوری میخواست هم باید پا روی دلش میگذاشت. در آستانه