– خانم تدارک یه جشن درست حسابی و بگیرید. محمد دخالت کرد و گفت: – ولی من میخوام عروسی بگیرم با اجازه تون! درسته که ما ازدواج کردیم ولی عروسی نگرفتیم! – تو با اجازه نگرفتن از من حق این کارم نداری من آبرو دارم جلو فامیل! محمد
لبش را کوتاه بوسید و جدا شد. نگاهش را به چشمان روشن و پر آب دخترک داد. -یه قطره اشک بریزی من می دونم و تو…؟! بغض رستا شکست و هق هقش هوا رفت…! -خیلی… بیشعوری امیر… تنهایی… ترسیده… بودم…! امیر دوباره در آغوشش کشید و روی موهایش را بوسید. -خیلی خب
دلش از بغض شدید صدای دخترک ریخت و دنیز نالانتر ادامه داد: -بعد این حتی اگه داشتم میمُردم، حتی اگه لبه بلندترین درهی دنیا باشم، نمیخوام تو کسی باشی که منو از پرتگاه نجات میده میشنوی؟ نمیخوام! نه لج میکنم و نه هیچچیز دیگهای فقط حاضرم بمیرم اما تو نجاتدهنده من نباشی! تو کسی