رمان فئودال پارت 63
نریمان هیستریک خندید و کلافه دست داخل موهایش برد ، بلند شده بودند. – بچه؟ من از رفتن زنم… همهی وجودم داغونم تو به فکر وارثی؟ دمت گرم که همیشه منو متعجب میکنی که مادرم پنجاه سالشه و این حرفارو میزنه ! فیروزه اخم کرد ، نارین هم با شنیدن حرف هایش