آیدا نفسی گرفت … بعد دو بطری آبمیوه ی خنک از بین خریدها بیرون کشید و یکی از آن ها را به شهاب داد . شهاب بطری خنک را بین انگشتانش چرخاند … و بعد بلاخره لبخندی زد . – ولی دلم تنگ شده بود برای شهاب جان گفتنت ! خیلی وقت بود بهم
-ولی می تونست به حرفم گوش بده و کاری نکنه تا من سنگ روی یخ بشم… دست ستاره را گرفتم و با فشار اندکی قصد دلداری دادنش را داشتم. -الان تو به خاطر خودت ناراحتی یا حرف مردم…؟! نگاهم کرد و نمی دانست اصلا کدام طرف را میخواهد بگیرد…؟! شوک وارد شده