رمان فئودال پارت 64
رستم موهای دخترش را کشید و به داخل برد نریمان پوزخند زد ، حال افسانه برایش مهم نبود و برعکس لذت میبرد. – اینایی که گفت واقعیت داره؟ رستم دخترک را پرت کرد، مادرش بیدار شده بود و با دیدن حال افسانه و عصبانیت رستم ابرو درهم کشید. – چیکار میکنی مرد