رمان سال بد پارت 101
جمله ی همیشگی مادرم برای اینکه گریه ی من را آرام کند ! شهاب اشکم را پس زد و کمکم کرد دست هایم را بشویم … و روی زخم هایم دستمال گذاشت ! … شهاب کاری کرد که آرام شدم … تنهایی ام را از باد بردم ! وقتی از خواب پریدم …
جمله ی همیشگی مادرم برای اینکه گریه ی من را آرام کند ! شهاب اشکم را پس زد و کمکم کرد دست هایم را بشویم … و روی زخم هایم دستمال گذاشت ! … شهاب کاری کرد که آرام شدم … تنهایی ام را از باد بردم ! وقتی از خواب پریدم …
اما فکر اینکه او بخواهد شلوارم را بکند زیادی مزخرف بود! _ گفتم نمیخوادا…برو خودم عوض میکنم! لبخند زد و پیراهنم را پایینتر کشید، آنقدر که روی باسن و رانم را بگیرد: _ پاشو حورا…نگاه نمیکنم، پیرهنت روشو گرفته…میدونم با این شکم سختته خم و راست شی، پاشو قربونت برم اذیت
حرکت دوربینی بالای در و بازشدن درها خبر از تکنولوژی جدید میداد. ماشینها وارد شدند در جایی شبیه محوطه مسقف یک حیاط. ورودی زیبایی بود، یک مجسمه فرشته داخل حوضی کوچک. دورتادور آن چمنکاری شده و گلدانهایی پر از گلهای بنفشه و شیپوری. هرچند هوا هنوز نسبتاً سرد بود، حتی سردتر از تهران.
خلاصه رمان: میخواستم قبلتر از اینها بگویم. خیلی قبلتر اما… همیشه زمان زودتر از من میرسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ میرسیدم. قبلیهام رفته و خاک هجرت در چشمانم خانه کرده… خوابِ خُتَن این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیلهی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو
بالاخره بعد از سه روز زنگ زده بود _دیگه چه خبر؟ _هیچی مهندس خبر جدیدی نیست همونطوریه کنجکاوی امونم و بریده بود _ببینم نمیدونی برای چی به شوهرش نگفته؟اینطوری که من نمیتونم پیداش کنم _شانس شماس دیگه….حتما یارو انقدر عوضیه دختره ترجیح داده بهش نگه وخودشم که اصلا سراغ این بدبخت
روی نیمکت پارک نشسته بودم و با زور سایه را از سر خودم رفع کردم. حالم خوب نبود، دل و دماغ نداشتم و بیشتر اعصاب خوردی ام هم به خاطر پریودی بود که بیشتر وقت ها این گونه بهم می ریختم…. عکس های امیر یل را یکی یکی رد می کردم و با دیدنش گرچه