بی صدا از اتاق بیرون رفت و پردهای که نقش در داشت را رها کرد. دیدم که از هال کوچک خانه کنده شد نگاه به سقف دادم: _ هوف، گند زدی حورا…از لج کاراش داری هرچی بی حرمتیه به زبونت میاری! بالشت را کنار شکمم گذاشتم و کمی به پهلو چرخیدم:
وقتی چشمامو باز کردم هوا تقریبا تاریک بود و من بی خوابی دیشب و خستگی امروزو تلافی کردم یه کش و قوص به بدنم دادم و ساعت و دیدم ۶ و نیم…..خوبه باز هنوز شام نخوردن چون گشنم بود حاضر شدم برم پایین یه نگاه به چادرم انداختم و دوباره با یاد اون
خری که جفت پا در گل فرو رفته را دیده اید؟! من همان خر هستم! نه راه پس داشتم و نه راه پیش. اگر به بازی ام ادامه میدادم که گند میزدم و اعتراف به بیدار بودن هم یک طور دیگر آبرویم را میبرد! پلک هایم را از هم فاصله دادم و برای تاثیر گذاری بیشتر،