رمان گلادیاتور پارت 310
یزدان بدون آنکه نگاهش کند ، جوابش را داد : ـ تو همینجا تو خونه می مونی . گندم ابرو درهم کشیده ، خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید . خانه می ماند ؟ ـ یعنی ………… نیام ؟؟؟ یزدان هنوز هم نگاهش
یزدان بدون آنکه نگاهش کند ، جوابش را داد : ـ تو همینجا تو خونه می مونی . گندم ابرو درهم کشیده ، خودش را بیشتر به سمت یزدان کشید . خانه می ماند ؟ ـ یعنی ………… نیام ؟؟؟ یزدان هنوز هم نگاهش
اسم بچه که آمد انگار جنگ شد. تازه یاد جنینی افتادند که شاید لا به لای این همه خبر شوکه کننده آسیب دیده باشد. حاج خانم دستپاچه روی صورتش کوبید و حامی سراسیمه دور خود چرخید. سراب بغض کرده فقط نگاهشان میکرد. از خودش متنفر شد که برای بار هزارم قراربود همه را به دردسر
با تعجب به کیمیا زل زدم: _ کیمیا اینا هنوز ماما و بابا گفتن یاد نگرفتن چی تمرین میکنی؟ دستانش را جلو اورد و طوری که بخواهد موضوعی بخصوص و مهم را توضیح داد تکان داد: _ خب همین دیگه، شماها نمیفهمید که…بچه باید باهاش حرف زد و تمرین کرد که
نشست و با خنده ادامه داد کلا انگار هیچ کسی رو حساب نمیکرد _فکر کن……پسرِ من برای دختر مردم ظرف بشوره اونم پسری که تو خونه ی خودش دست به یه لیوان نزده اونوقت من بشینم یه گوشه و قربون صدقه ی زنش برم _مگه شما خونه ی عموی من ظرف میشوری که
با مکث نگاه از چشمانم گرفت و به سمتی که اشاره زده بودم دوخت. با دیدن لباس زیر ها دهانش کج شد. رهایم کرد و دست به پهلو مشغول جویدن پوست لبش شد. _ چه بدونم آخه؟ از سر تا تهت یه وجبه اونوقت اینا… چینی به بینی اش داده و غرغرش را زیر لب