رمان گرداب پارت 345
چشم غره ی کوچکی بهش رفتم و آب دهنم رو قورت دادم… نگاهم رو چرخوندم سمت مامان که لبخند مهربونی بهم زد.. به البرز و کیان که کنار هم بودن نگاه کردم و جفتشون سرشون رو به تایید تکون دادن… لبخندی زدم و بلند و با صدایی که نامحسوس می لرزید گفتم: -با