دانلود رمان بی نفس در گرداب به صورت pdf کامل از زهرا سادات رضوی
بینفس_در_گرداب بی نفس در مرداب خلاصه رمان: بچه که بودم، عاشق باران بودم. وقتی که باران میبارید آقاجون صدایم میزد که خودم را به پشت پنجره محبوبم که رو به حیاط بزرگمان بود برسانم و به تماشای باران بنشینم. حتی گاهی مادری اجازه میداد به زیر باران بروم. با اشتیاق وصف نشدنی دمپاییهای