روز: 6 دی 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان سال بد

رمان سال بد پارت 109

    ***   خورشید کاملاً غروب کرده و دامن شب روی سر شهر پهن شده بود .   پیاده روی عریض و سنگفرش شده مقابل باغ بهشت پر از رفت و آمد رهگذران بود … و بساطِ فروشِ هنرمندان باعث شده بود محیط رنگی رنگی شود .   بعد از مدت ها وقت کرده سراغ بساط رزینم رفته بودم

ادامه مطلب ...
رمان برای من برقص

رمان برای من برقص پارت ۲۰

تکان‌های اتوبوس و امتداد جاده و بیخوابی دو روزه‌اش باعث شد خوابش ببرد و وقتی بیدار شد راهی تا مریوان نمانده بود. ۱۰ شب بود که با کمک و راهنمایی مرد راننده تاکسی به یک مسافرخانه خوب و تمیز رفت، شام و مسکّنی برای سردردش خورد و تا صبح که به سوی شهرِ یار رهسپار میشد در اتاقش استراحت کرد.

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 368

            نیمه‌های شب بود که با دردی در سر و گردنم چشم گشودم. گلویم میسوخت و چشمانم را که باز و بسته میکردم سرم همراهش تیر میکشید.   صدای گریه‌ی نیاز هم بلند شده بود. از جا برخاستم و مقصد اتاقش را پیش گرفتم، داشت گریه میکرد و بند دل من هربار با هق‌هق‌هایش پاره

ادامه مطلب ...
رمان تاوان

رمان تاوان پارت 45

        _چیه؟؟ خوبه دیگه دروغ گو هم شدیم هی بهش میگم تو خبر نداری…..خانم وایساده واسه تو قر و قمیش بیاد…..   ولی به خاطره امیر….   فقط به خاطره بچم با این حرفا هنوز وایسادم و توهیناشو گوش میکنم   _این چه حرفیه مادر من؟؟   با درموندگی به سیاوش زل زدم   _مادر……شما برو داخل

ادامه مطلب ...

دانلود رمان لبخند زیبا به صورت pdf کامل از سانیا ل

        خلاصه رمان:   اسمش جُوانا بود، بچه خطه پر افتخار کُردستان و دامنه های کوهستان های مقتدر و سر به فلک کشیده اش ! دختر ۱۸ ساله نازدانه،خودشیفته، مغرور، رُک و راست و ریسک پذیرِ یکی از خانواده های اصیل،نامدار و متمول شهر سنندج. سنندج، مرکز استان کُردستان که از دیرباز مشهور به قلعه خانان و

ادامه مطلب ...
رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 92

        سایه متعجب گفت: همه چی آماده است اونم به این زودی…؟!   امیر با رضایت تکیه به پشتی کاناپه داد. -هیچ چیزی نشد نداره فقط رستا باید برای فردا آماده باشه…!     سایه لب گزید. -فکر نکنم این دختره دیوونه از خر شیطون بیاد پایین صبح همراهتون راهی محضر بشه…!     امیر چشم باریک

ادامه مطلب ...
رمان دلارای

رمان دلارای پارت 351

    **** علیرضا به دخترها اشاره زد   _ اون صندلی رو هم ببرید انباری پایه‌اش شکسته   اسوه دستش را روی کمرش گذاشت و اعتراض کرد   _ اینا وظیفه ما نیست! فردا عصر دوباره شیفتمون شروع میشه باید….   با صدای ارسلان ساکت شد   _ چطوره بفرستمت بغلِ جمیله؟ میدونید کجاست؟ هیچ کلابی قرار نیست استخدام

ادامه مطلب ...
رمان برای من برقص

رمان برای من برقص پارت ۱۹

چشمهای هونر از تعجب گرد شد و گفت _شوخی میکنی؟   نیلوفر با ناراحتی از روی پاهای هونر بلند شد و وقتی مقابلش می‌ایستاد ماسک بی‌تفاوتی را که لازم داشت بر صورتش زد. _راستش بعد از مادرم تازه از قید مسئولیت رها شدم و دلم نمیخواد زیر بار مسئولیت ازدواج برم. میخوام یه مدت آزاد باشم و برای خودم زندگی

ادامه مطلب ...