روز: 8 دی 1403 (فرمت تاریخ آرشیو روزانه)

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم

رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 93

        امیر سر بالا نیاورد و برعکس به صفحه گوشی اش خیره بود که عکسی از بچگی های رستا بود.   دختر وقتی دید امیر حرف نمی زند، سمج شد و باز خودش به حرف آمد. -اسم من آینازه… من و دوستام تقریبا بیشتر شبا میایم اینجا… آخه صاحب کافه از دوستای دوستام هست و یه جورایی

ادامه مطلب ...
رمان آس کور

رمان آس کور پارت 208

            حامی که خبر ناپدید شدن سراب را داد، انگار یک بار دیگر آنها را عزادار کرد.   حس میکردند که اینبار سراب جان سالم به در نمیبرد و راغب بالاخره زهرش را خواهد ریخت.   حاج آقا پای رفتن نداشت اما مجبور به رفتن بود. مدام تصویر جسم بی جان دخترکش را تصور میکرد

ادامه مطلب ...
رمان حورا

رمان حورا پارت 369

            دست روی گلویم فشردم تا شاید دردش کمتر شود، دیگر داشتم به گریه می‌افتادم، صدای نیاز روحم را ازار میداد، اینکه نمیتوانستم بغلش کنم، ارامش کنم:   _ بیا…مریضم، نیاز…نیاز کمک میخواد!   _ خیله خب، خیله خب…تو اروم باش خب؟ نیاز الان گریه میکنه؟ بیدار شد؟ خدا لعنتم کنه…ای خدا، الان میام حورا،

ادامه مطلب ...
رمان تاوان

رمان تاوان پارت 46

    خدا……خدا ببین با من چیکار کرده؟ چطوری آبرومو برده؟   میدونم هستی ولی نمیخوای کاری کنی برام؟   گریم شروع شد و به دیوار تکیه دادم تا نیوفتم چطوری تونست آبروی منو ببره……چقدر میتونه حیوون باشه؟چرا ول نمیکنه این نابرادری رو؟   گریه ام که چند دقیقه س هیچ جوره بند نمیاد   ولی از گوشه ی چشم

ادامه مطلب ...
رمان آووکادو

رمان آووکادو پارت 184

          رهام با یادآوری دست‌های شکسته‌ی حمید، لبخندی روی لبش جا خوش می‌کند:   – نگران نباش، خوب از خجالتش در اومدی…   امید ابرویی بالا می‌اندازد و با تردید می‌پرسد: – چطور؟   رهام: جفت دستاش و شکستی.   امید انتظار شنیدن چنین جوابی را نداشت. دستان حمید را شکسته بود؟ یعنی حمید با آلاله

ادامه مطلب ...
رمان برای من برقص

رمان برای من برقص پارت ۲۲

نیلوفر قبلا از هونر در موردشان شنیده بود و برایشان هدیه خریده بود. برای پسر کوچک پک عروسک دایناسورها و برای دختر کوچک باربی خوشگل و بزرگی خریده بود. سپنتا راضی از هدیه‌اش، سریع دایناسورها را از بسته خارج کرد و با کلفت کردن صدایش مشغول بردن اسم‌های هر کدام شد. _آبلیزاروووس… آنکیلوزاروووس… تیرانوزاروووس پدربزرگش و هونر تشویقش کردند و

ادامه مطلب ...