رمان بگذار اندکی برایت بمیرم پارت 93
امیر سر بالا نیاورد و برعکس به صفحه گوشی اش خیره بود که عکسی از بچگی های رستا بود. دختر وقتی دید امیر حرف نمی زند، سمج شد و باز خودش به حرف آمد. -اسم من آینازه… من و دوستام تقریبا بیشتر شبا میایم اینجا… آخه صاحب کافه از دوستای دوستام هست و یه جورایی