رمان حورا پارت 376
با صدای زنگ در، به سمت در رفتم، نیاز هم با چرخش که انگار میدانست پدرش است به دنبالم دوید. در را که باز کردم بی تعارف داخل آمد و به ارامی نیاز را از جایش بلند کرد: _ جان بابا، نگفتم مامانو اذیت نکن زندگیم؟ لبخندی بیحال روی لبم نشست، ذوق