رمان سال بد پارت 119
– نه آقا … من خیلی کودنم ! خدا بهتون رحم کرد که زودتر اینو فهمیدین ! خواستم از پشت میز برخیزم … صابر به سرعت گفت : – آیدا خانم … لطفاً ! ناراضی و خشمگین دوباره روی صندلی برگشتم … و صابر با نگاهی سرزنش آمیز به همکارش، من را خطاب
– نه آقا … من خیلی کودنم ! خدا بهتون رحم کرد که زودتر اینو فهمیدین ! خواستم از پشت میز برخیزم … صابر به سرعت گفت : – آیدا خانم … لطفاً ! ناراضی و خشمگین دوباره روی صندلی برگشتم … و صابر با نگاهی سرزنش آمیز به همکارش، من را خطاب
_اونو…ولش کن…..کثافت تمام صورتش خون بود حتی سفیدی چشماش و من انگار آروم ترین نفس عمرم کشیدم…. _چشــــــم بچه حاجی…. پرتم کرد و کف دستم سابیده شد رو زمین باهاشون فرق داشت….خیلی….برعکس بقیشون که هیکلی و تیپ لش داشتن اون اسپورت پوش و مرتب بود _خب…..ببین کی اینجاس؟! رفت رو پای محمد
دیگر صدایشان را نشنیدم چرا که رفته بودند. کشان کشان خودم را به خانه رساندم و داشتم سمت اتاقم میرفتم که مادرم از دور سرفه ای کرد تا توجهم را جلب کند. انگار تهدید پوچ و توخالی ام رویش اثر گذاشته بود و جرات نمیکرد نزدیکم شود! _ چیکارت داشتن؟ _ باید برم کلانتری.
راست ایستادم و دست به کمر زدم. سعی میکردم موهای ریخته توی صورتم را با دست دیگر، کنار بزنم. – دنبال ناخونگیرم میگردم. پریشب دادم بهت. کجا گذاشتی؟ عصبانی هم نیستم. جلوتر آمد و موهای پریشان را به عقب شانهام فرستاد. تماس انگشتانش با پوست گردنم، تنم را مورمور میکرد. – ناخونگیر رو برگردوندم سرجاش.
آهی کشید و دستانش را به لبه میز تکیه داد: _ هعی…کاش مادرم تو بودی! چندان با غم ابتدا گفت که فکر کردم حرف جدیای بزند، با تمام شدن حرفش خندهام گرفت و ته آبی که در لیوان مانده بود را به صورتش پاشیدم. از حرکت ناگهانیام جیغ خفهای کشید و