گندم خواست لباسش را از میان پنجه های یزدان آزاد کند تا خودش را بپوشاند که یزدان نگاه جدی و توبیخ گرایانه اش را تا چشمان او بالا کشید که گندم بالاجبار دستش را عقب کشید و نگاهش را به پهلوی پانسمان شده اش داد . ـ چیزی ندیدم .
_ ازینکه تو رو از من بگیرن و یا بدتر مشکلی برات درست کنن، کسیو سراغت بفرستن، وادارت کنن بهشون احتیاج پیدا کنی…نمیدونم متوجه منظورم میشی یا نه، میترسم سیاست به خرج بدن و از مهربونیت سو استفاده کنن! با آروغ نیاز لبخند زده بوسیدمش: _ اینکه منو از تو بگیرن، متاسفانه
از اینکه نمیتونه مثل اون همه چیزو درست انجام بده ناراحت بود یا اینکه این بلا سر محمد طاها اومده و همین و ازش پرسیدم اونم خندید…. _وضعش جدا گیرشون میندازم ولی الان اگه باباهم بیاد اونم مثل من میشه….ما یاد گرفتیم پشت دست این شازده بازی کنیم که الان……اینطوری شده میتونست…. اینکه همیشه
نیازی نبود مستقیم در چشمانش زل بزنم تا ناامیدی چیره گشته بر نگاهش را ببینم. همان نفسی که حبس شد خودش گویای همه چیز بود. چند ثانیه هیچ صدایی از هیچکس درنیامد و خود تمنا بود که سکوت رعب آور خانه را شکست. اما همزمان با شکستن سکوت، داشت من را هم زیر دست